رایین قشنگ منرایین قشنگ من، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

فرشته کوچک خوشبختی

10 ماهگی

1393/5/5 13:02
نویسنده : بهار
157 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان

ده ماهگیت مبارک عزیز دلم دیروز 10 ماهه شدی . دو ماه دیگه باید جشن تولد یکسالگیتو بگیریم. چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که توی دلم بودی و برای اومدنت روز شماری می کردم این روزای قشنگ و شیرین خیلی دارن زود می گذرن خیلی زود و من شاهد رشد روز به روزت هستم و لذت می برم و برای داشتن و بودنت خدا رو شکر می کنم. راستی عسلم دو سه روزه یادت دادیم دستاتو برای شکر کردن و دعا کردن بالا می یاری قربون اون دستای کوچولوت بشم تا می گم خدایا شکرت می یاری بالا و من هر دفعه اون دستای کوچولو رو بوس می کنم و کلی قربون صدقت می رم .

دیشبم برات ماهگردتو گرفتیم عسل مامان از دیدن شمع های روشن و کیک ذوق می کردی و همش می خواستی به کیک دست بزنی و خرابکاری کنی یک لحظه هم توی بغلم ازت غافل شدم دستتو کردی توی کیک. دیشب خاله مریم و عمو و بچه ها هم خونه مامان بودن خاله مریم و مهسا برای دیدن شما از صبح اومده بودن خونه مامان جون و افطار هم موندن و شب هم در کنار هم برات جشن ماهگرد گرفتیم گلکم.

اینم عکس ماهگردت عزیزم که طبق معمول خونه مامان جون بود

نمی دونم چرا کیفیت عکس ها خیلی خوب نشد ولی می گذارم برات عسلم

عسل مامان از روز جمعه دیگه کامل کامل چهاردست وپا می ری تا روز پنج شنبه نصفه چهاردست و پا و سینه خیز می رفتی ولی از جمعه صبح کلاً چهار دست و پا شدی . قربون خدا برم هر دفعه که از خواب بلند می شی منتظر یک کار جدید ازت هستیم. پنج شنبه کامل کلمه آبه رو گفتی . پنج شنبه و جمعه که خونه بودیم همش همه چیز و می گرفتی و می خواستی به ایستی که چند دفعه هم در این بین افتادی و کلی گریه کردی . من همش باید مراقبت باشم فسقل خان .

روز پنج شنبه رفتم توی آشپزخونه که به غذات سر بزنم که دیدم نشستی و نق نمی زنی تعجب کردم مشغول کار شدم دوباره نگات کردم دیدم مشکوکی خیلی بی صدا نشستی احساس کردم چیزی داری می خوری سریع دویدم اومدم پیشت دیدم بله فسقل خان قندون رو برگردوندی و داری قند می خوری خدا رو شکر زیاد قند توش نبود و اصلاً نفهمیدم کی فرصت پیدا کردی که هم برش داری از روی میز و هم بخوری چون فاصله خیلی کمی شد که من رفتم توی آشپزخونه و نگات نکردم .دیگه عسل مامان نمی شه ازت غافل شد همش می ترسم دست گل آب بدی و خدایی نکرده بهت آسیب برسه .

روز پنج شنبه هم افطاری من و شما و بابایی رفتیم بیرون که کلی با شیرین بازیات نظر همه رو جلب کردی و همه قربون صدقت می رفتن و اکثراً توی رستوران حواسشون به عشق کوچولوی من بود و قربون صدقه خودتو و تیپت و کفشات می رفتن. و برای اولین بار اینقدر که غذای من و بابایی نگاه کردی و حاضرم نبودی غذای خودت رو که برده بودم براتو بخوری بهت سیب زمینی سرخ شده دادم البته یکدونه رو هم کامل نخوردی ولی به خاطر آلرژیت کلی نگران بودم که خدا رو شکر چیزی نشد.

اینم عکست توی رستوران در حال خوردن سیب زمینی

چهارشنبه هفته گذشته هم همه رو افطاری دعوت کردیم دربند و شما هم با کالسکه به همراه عموت و هستی و یوسف کلی کیف کردی و بازی کردی و گشت زدی.از صبحش هم همش دندوناتو به هم می کشیدی و قرچ قرچ صدا می داد و کلی اعصاب ما خورد می شد ولی برات جالب بود وهمش اینکارو تکرار می کردی .

از روز سه شنبه هم یاد گرفتی خودتو لوس می کنی و صورتتو یه جور بامزه ای جمع می کنی و به اصطلاح موش می شی.

پی نوشت:

عسل مامان الهی قربونت برم که هر روز شیرین تر از روز قبلی . امیدوارم همیشه در پناه خداوند باشی و این روزا با این شیطنتا خداوند نگهدارت باشه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)